از خاموشیم کار رسیده است به جان/فریاد,که خاموشی مرا خواهد کشت...

بهار باز هم مثل هر سال از راه رسید

و زمین و زمانم از صدای قدم هاش پر شده

بهاری دیگر....سالی دیگر

اما امسال بهار من با بهارای گذشته فرق داره

بهار من امسال فقط شاخه های سبز درخت سر کوچه نیست

فقط صدای پرنده هایی نیست که هر روز صبح بدون ترس از سرما بیدارم میکنه

بهار من امسال یه بهار ویژه است

یه رویش دوباره

از درون قلبم

 تمام وجودمو سبز میکنه!و من از یه فصل سرد عبور کردم

و همراه با بهار سبز خواهم شد

در حالی که وجودم از بهار سبز و قلبم از عشق آبی رنگه!

سرسبز ترین بهار تقدیم تو باد/آواز خوش هزار تقدیم تو باد

گویند که لحظه ایست روییدن عشق/آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد

بهار همه مبارک.بهاری باشید

پ.ن:این پست تقدیم به مامان گلی,عزیزترین,مستشار جونم,داداش عزیزم

نوشته شده در شنبه 28 اسفند 1389برچسب:دوست داشتنی!,ساعت 10:14 توسط nastaran|

نوشته شده در چهار شنبه 25 اسفند 1389برچسب:my heart,ساعت 20:37 توسط nastaran|

زمان میگذرد

ما از دست میدهیم

و به دست میاوریم....هر بار کم تر از قبل....شاید هر بار ارزشمند تر از قبل

و گاه,به آنی...ارزشمند ترین ها,همچون ماهیی از میان انگشتان زمان لیز میخورد و از دست میرود

و ما شاهد تلزی ماهی رو به احتضار هستیم

یا شاهد مرگ خواهیم بود ....یا....

میتوان به هراس  آبی فراهم کرد

و ماهی کوچک را از مرگ نجات داد....میتوان....

 

نوشته شده در چهار شنبه 25 اسفند 1389برچسب:my heart,ساعت 19:11 توسط nastaran|

دارم یه کتاب جدید میخونم .اسمش "دزد کتاب"هست.یه کتاب آلمانی اثر مارکوس زوساک

که هم زمان با جنگ جهانی دوم اتفاق می افته

اسم شخصیت اصلی لیزل هست(که اسمش منو یاد مارک دیزل میندازه)

بافت داستان خیلی جالبه چون راوی داستان مرگه!

و جمله ای هست که دلم میخواد شما هم بخونین:

وقتی مرگ داستان میگه,شما واقعا باید گوش کنید!

قسمت هایی که دوست دارمو مینویسم:

تو این کتاب یه شخصیتی هست به نام رودی.یه پسر که تو محله لیزل زندگی میکنه

هم سن لیزله.این علاقه رو اوایل کتاب از طرف رودی میبینیم

یه جای کتاب نوشته:آنچه بدتر از علاقه یه پسر به شماست,عشق او به شماست

نکته دیگه ای که خیلی دوست دارم در مورد این کتاب پدر ناتنی لیزله,هانس

مادر لیزل به جرم کمونیست بودن,دست گیر میشه و به یه خانواده ای دخترش رو میسپره.

پدر ناتنی لیزل از طرف اون خیلی قشنگ وصف میشه:چشم هایی از جنس نقره!

دوست نداشتن مردی که به رنگ ها توجه میکنه و در باره شون حرف میزنه خیلی سخته!

اسمش دزد کتابه,چون لیزل یه کتاب میدزده وقتی که جسد برادرشو دفن میکنن,توی گورستان!

یه کتاب راهنمای گورکنی!!!!و این اولین کتاب لیزله!اولین جرقه برای عشقش به کتاب!

بیشتر که بخونم,میام تعریف میکنم چی شد!!!!

نوشته شده در سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:دخترک کتاب خور!,ساعت 13:9 توسط nastaran|

ترنم باران!

زمزمه ی عاشقانه ی قطرات.

این بود آرزویت.....و برآوردم!

گوش بسپار به موسیقی باران

این است,نوای دلنشین عشق من به تو که در هوا جاریست....

نگاه کن!انعکاس لبخندم در آیینه هر قطره پیداست

پس باز آ!باز آ به آغوش مهربان بارانی و بهاری ام!

باز گرد,که متظرت هستم...

قامت ببند به نمازی عاشقانه زیر باران....

به نیت چشیدن طعم دوباره عشقم به تو....

قربة الی الله,الله اکبر....

نوشته شده در یک شنبه 22 اسفند 1389برچسب:my heart,ساعت 21:35 توسط nastaran|

روزی

آنجا که فراسوی زمان و مکان است

دست هایش را خواهد گرفت

و پا به پای مهتاب

خواهند رقصید

تا طلوع صبح......

نوشته شده در یک شنبه 22 اسفند 1389برچسب:my heart,ساعت 20:33 توسط nastaran|

The colors run away,as the sun fades the day

I find it so hard to find the right word to say

I know that when I have that leave and close it all down

Im losing every thing that you have made me.......

let the see roll over me , and wash me away

let me slide deap beneath this crushing blue

The light in the night and the stars on your face

you are every thing that surrounds me in this place

and how I love your smile,in my aching heart.....

نوشته شده در جمعه 20 اسفند 1389برچسب:my heart,ساعت 16:7 توسط nastaran|

Would you run and never look  back؟

نوشته شده در پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:my heart,ساعت 14:57 توسط nastaran|

از غرش و صدای وحشتنا ک و هراس آور آذرخش که بگذریم

.....من عاشق این برق ناگهانیم که یهو دل آسمون رو روشن میکنه

و بعد صدای پر عظمت......

چه شباهت قشنگی!

مثل تو که ناگهان بر من میتابی

و این آذرخش ناگهان....لحظه ی آنی عشق ناکی است

که قلبم را میشکافد .......

و بعد صدایی به گوش میرسد.....صدای تپش قلب من

که هنوز زنده ام به عشق...به نور...به تو

تویی که در کنار من هستی......صاحب همه ی آذرخش های نورانی قلبم.........

 

نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1389برچسب:my heart,ساعت 23:31 توسط nastaran|

اگه مدرسه فیلم بود اون وقت میشد بگی:

مدرسه ما:پایگاه جهنمی

خروج از مدرسه:فرار از زندان آلکاتراز!!!

دیدن مدیر:شخصی در تاریکی

شوخی با مدیر:بازی با مرگ!!!

روز دادن کارنامه:حادثه در کندوان

نمره بیست:افسانه ی آه

قبولی در کارنامه:شاید وقتی دیگر

صفرهای پشت سر هم:برج میلاد

اعتراض برای نمره:شلیک نهایی

نمره ده:شانس زندگی

پای تخته:لبه تیغ

اولین دانش آموزی که از او درس میپرسن:قربانی

دبیران مدرسه:تبعیدی ها

نگاه معلم:بگذار زندگی کنم

آخر کلاس:بهشت پنهان

اخراج از مدرسه:میخواهم زنده بمانم

زنگ ورزش:المپیک در بازداشتگاه

زنگ تفریح:پارک ژوراسیک

ساختمان مدرسه:آسمان خراش جهنمی

قربون مجله ی خط زندگی....چاکریم!

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:آزادانه,ساعت 18:35 توسط nastaran|

تو این دنیا ...جدا که هیچ ثباتی وجود نداره!

یه روز عاشق درس خوندنی

یه روز میخوای ترک تحصیل کنی

یه روز میزنه به سرت و میشینی کلی مینویسی....

در حالی که میدونی کسی منتظرته. میدونی که تو هم میتونی منتظرش بمونی

منتظر فردی در غالب کلمات.....

و بعد فرداش....انگار نه انگار!

درست مثل اینه که با چکش بکوبن تو کله ات

به این بی ثباتی ها ,دیگه عادت کردم!

به این فراموشی ها ...از یاد رفتن ها....از یاد بردن ها.

رسیدن....در کنار هم بودن ....فقط یه لحظه ی خیلی کوتاهه .که میشه با تمام وجود درش بود و بعد از بین میره

احساست فقط به اندازه ی یه لحظه اند

و بی ثباتی های احساسی .....عادی ترین چیز دنیاست.......

نوشته شده در سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:my heart,ساعت 17:5 توسط nastaran|

این ابرها واقعا چیزای جالبی اند

یادمه وقتی خیلی بچه بودم

دلم میخواست یه ابر برای خودم داشته باشمبعد بپرم روش.....

خیــــــــــــــــــلی کیف میده حتما!حیف که نمیشه امتحانش کرد!چون در اولین پرش سوت میشم پایین

یا مثلا یه تیکه ابر بخورم ببینم چه مزه ایه

در ادامه مطلب عکسای انواعی از ابر ها رو میزارم که واقعا دیدنشون لذت بخشه برام

 

 

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:دوست داشتنی!,ساعت 16:13 توسط nastaran|

لعنت به این شانس

دو ساعت بشین عکس پیدا کن متن بنویس

آخرش نفهمیدم کجا رفتن!

آخه اینم شد شانس؟الان این شکلی ام.....

نوشته شده در جمعه 13 اسفند 1389برچسب:آزادانه,ساعت 1:32 توسط nastaran|

از قدیم میگن تا سه نشه بازی نشه.....

اینم از سومین تجربه وبلاگ نویسی ما!

دیگه اگه خدا بخواد و قالبش نترکه و فیلترش نکنن الکی الکی,تو همین وبلاگ تا آخرش موندگار میشیم

پس میتونم یه نفس راحت بکشمو بگم ....خوش اومدم به وبلاگ جدیدم!

و خوش تر اومدید به وبلاگ من!

خب دیگه افتتاحیه من تموم شد!..............

نوشته شده در پنج شنبه 12 اسفند 1389برچسب:آزادانه,ساعت 23:40 توسط nastaran|


آخرين مطالب
» تمام!
» let some body love u
» تاریکی
» شبیه شده ام
» when I was young
» نفر بغل دستی!
» نظریه میدهیم!
» شکمو!
» thanking god
» شلوغ!
» me...
» خوشحال!
» نام دیگر من
» بی ربط!
» life
» قیصر
» so close,no matter how far
» from deep inside
» وقتی نظراتت دوستت غیر فعاله!
» در چنته ی من جز به ندانستن نیست

Design By : Pichak