از خاموشیم کار رسیده است به جان/فریاد,که خاموشی مرا خواهد کشت...
خستگی ها را به کنار میگذارم....پس از مدت ها...
و تو بازگوش حرف های نگفته ام میشوی
برایت از زمان میگویم
نبودی و گاه شب ها خاطره ات دست به میان موهایم میبرد
گرمای خاطره ات مرا خواب میکرد
-من این دور از عشق تو میمیرم و خاطره ام هر شب
دل به گیسوانت میبندد؟چه سعادت غمناکی!
خاطره ات از موسیقی میگفت.من رویای صدایت به سرم خواب می آورد
-چه شب ها که هوای شیرین سخنت هوش از سرم میبرد
.......
مرا این صبر تو,سکوتت که حرفای مرا در برمیگیرد,گاه بیشتر در بندت میکشد....
بزرگترین سوال ذهن هملت بودن یا نبودن بود,
میتوانم با تقلیدی آزاد از او بگویم,to know or not to know
انگار تمام مشکل کوفتی ذهن من همین است!
دانستن که همیشه خوب نیست!
گاه بی دانستن میشود سر آسوده به بالین بنهاد
میشود لبخند زد,روشن بود!
دوستی,که هنوز هم دارمش
میگفت از همین ندانستن هاست,که من و تو ما میشویم
بی آنکه در لحظه های خوشمان از تاریکی های دیگری چیزی بدانیم
قبول دارم,هم دوست و هم حرفش را
اثبات حرفش بارها مثل سیلی به صورتم خورده
چه از آنچه خودم فهمیدم ,چه از آنچه که به من گفتند
بی آنکه بیاندیشند شاخ و برگ ذهن من چه دردناک در هم میپیچد
و پناه می برم به تاریکی......
Design By : Pichak |