از خاموشیم کار رسیده است به جان/فریاد,که خاموشی مرا خواهد کشت...

اینطوریم:

1.عاشق کتاب خوندنم.یعنی بارز ترین مشخصه ام اینه

2.از وقتی یادم میاد دوست داشتم معلم بشم>یاد دادن رو دوست دارم

3.میگن خیلی درس خونم.البته خیلی معتقد نیستم بهش.بیشتر درس خوندن رو دوست دارم

4.از رفتن پیش روانشناس نمیترسم.اصلا هم عار نمیدونمش

5.از آدمای بی هدف بدم میاد.

6.خیلی رفیق بازم(نه به معنی بد!).

7.خوندن طالع بینی رو خیلی دوست دارم

8.درراستای شماره قبلی برام مهمه بدونم طرفم متولد چه ماهیه(تنها درحد دونستن!)

9.جدیدا از بارون و شعر خوشم میاد.

10.موسیقی همه چی گوش میدم اما به عنوان علاقه آهنگ لایت والکترونیک دوست دارم,تو خواننده ها هم سلن دیون و انریکه و قمیشی رو بیشتر میپسندم.

11.یه کتاب فروشی هست که هر وقت میرم توش حالم خوب میشه

12.یه دوست فابریک دارم که تومدرسه خیلی معروفیم.به سبب تفاوت...و تکامل جالبمون!

13.پنج تا دوست صمیمی دارم!

14.عاشق اینم که ویترین مغازه ها رو نگاه کنم....و چیزی هم نخرم!

15.خیلی با بقیه درمورد مشکلاتشون حرف میزنم اما به خودم که میرسه میمونم!

16.خیلی رنگی پوشم!تقریبا از هر رنگی لباس داشته ام!البته جز زرد!

17.چت کردن رو دوست دارم.

18. پر انرژی ام.اما اگه انرژی ام ته بکشه دیگه کشیده!میرسه به مرز خودکشی!

19.نقاشی کشیدن حالمو خوب میکنه(خصوصا نقاشی رو شیشه)

20.دوچرخه سواری بلد  نیستم!

21.وقتی عصبانی شم خون جلو چشمامو میگیره!

22.بوهای خیلی گرم و شیرین و عطرهای مردونه رو دوست دارم.اما کلاخیلی عطر بزن نیستم

23.متنفرم از بزن و برقص و جلف بازی های رایج هم سن و سالام.

24.عاشق زیست,ادبیات و عربی ام.

25.زبان اسپانیایی و فرانسه رو دوست دارم.اما هیچ کدومو بلد نیستم!

26.طبیعتو دوست دارم.میگن مقدار انرژی معنوی تو طبیعت خیلی زیاده....من اینو کاملا حس میکنم

27.نوشتن رو دوست دارم.خصوصا نامه نوشتن

28.مغرورم,تو عقایدم.یعنی عقاید شما محترم.اما من نظر خودمو قبول دارم

29.اصلا انتقاد پذیر نیستم.فقط شنونده ی انتقاد افرادم ....ولی تا وقتی خودم بهش نرسم قبولش نمیکنم.

30.شنونده خوبی ام.ولی خوب....همیشه هم حرف برای زدن دارم!

                                 

توضیحات:این یه بازی وبلاگیه.که هرکس 30 تا از ویژگی های خودشو مینویسه.من با ایده گیری!ازماتاتا(یه سر بهش بزنید,منشا این پست از اونجاست,توی لینکام>volcano)این پستو نوشتم.

باتشکر مجدد از ماتاتا و فاطمه.

 

 

نوشته شده در یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:پرسه ی آزاد,ساعت 21:25 توسط nastaran|

اینا چند تا از بیت شعرای مورد علاقه منن

براتون میذارم

شاید شما هم خوشتون بیاد

به سرو گفت کسی میوه ای نمی آری

                                                  جواب داد که آزادگان تهی دست اند

 

گوشه ی چشمی به سوی من نداری گوییا

                                                   خرمن حس تو دارد خوشه چین تازه ای

 

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی

                                                     دوست مارا و همه نعمت فردوس شما را

 

بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی

                                                    که ادریس از چنین مرگی بهشتی گشت پیش از ما

 

گوش اگر گوش تو ناله اگر ناله ی من

                                                آنچه البته به جایی نرسد فریاد است

و درنهایت:

خوش برانیم و بدانیم به هرگونه که هست

                                                      راحت و محنت ایام به سر خواهد شد

+پاورقی 1:اون بیت شعر سورمه ای.....الهی بخوره تو صورت کسی که این روزامو خاکستری کرد!

+پاورقی 2:هی....زندگی(خطاب به شعر یکی مونده به آخر)

نوشته شده در یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:دوست داشتنی!,ساعت 20:14 توسط nastaran|

روزی بازخواهم گشت

به نقطه ی مقدس وجود

به کودکی

به افکار دست نخورده

هرچند دور...

هرچند سخت....

بازخواهم گشت

به بکارت دریده نشده ی سادگی ها...

 

نوشته شده در شنبه 26 شهريور 1390برچسب:my heart,ساعت 15:5 توسط nastaran|

کاش بودی...

حداقل امروز.....

حداقل الان

نه این که دلتنگ باشم....نه...

حداقل نه امروز....نه الان....

فقط....دلم هوای مهربونی کرده

یه کم دل نگرونی.....واسه ی دردای همیشگی

یه کم امید.....

تو از ناامیدی میترسی

من به ترس تو گرفتارم!

زندگی.....چه رسم عجیبی داره.....

 

نوشته شده در شنبه 26 شهريور 1390برچسب:my heart,ساعت 14:52 توسط nastaran|

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت

                                                     نازکم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت

گل بخندید که از راست نرنجیم ولی

                                                    هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

                               

پ.ن:الان شاید یه کم عکس و شعر بی ربط به نظر بیان

شعره خطاب به.....

عکس هم احساس منه....این روزها!

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:دوست داشتنی!,ساعت 1:30 توسط nastaran|

تو وبلاگ حوا بودم

آخرین پستش...یه پست صوتی بود...

متنی که خودش تو وبش گذاشته بود رو با صدای خودش خوند.

و من....

من که تازه آروم شده بودم

دوباره دلم لرزید....باشنیدن آخرین کلمات....

لذت دوست داشتن....

یادم افتاد که ازش محروم شدم...

یادم افتاد که.....

چقدر تلخه

که ندونی دردت چیه....

کجای جریان مشکل داره...

اگه جریان رفتنه.....پس چرا وقتی نیست......

خدایا....چرا نمیفهمم چمه؟!

نوشته شده در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:my heart,ساعت 18:13 توسط nastaran|

خودم رفت چند روزی....

و یادم رفت بپرسم که اجازه ی گریستن دارم یا نه؟

اما فکر میکنم هنوز نه....

هنوز وقت شکستن نیست

باید قوی بود....مثل کوهی تنها شاید....

و من آن رشته کوهم

که عشایر به گزیر....به گذار....از برم میگذرند....

من هنوز....همانم که بودم....

من از جنس تعلق نیستم

به قول یارو شاعره

غلام همت آنم که زیر چرخ گردون/زهرچه رنگ تعلق بگیرد آزاد است.....

میدانم از پس این روزهای سیاه

آرام آرام...

مثل ابرهای صداقت سفید خواهم شد....

 

نوشته شده در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:my heart,ساعت 16:15 توسط nastaran|

دیروز پس از مدت ها برای خودم وقت گذاشتم

خودی که دوماهه گم شده لا به لای کتاب و دفتر رنگ به رنگ نکته ی کنکوری!

رفتم کتاب فروشی محبوبم

لا به لای میلیون ها کتاب قدم زدم

صفحه هاشون ورق زدم...

کلی عنوان جدید اضافه شده بود

وقتی با دوستم داشتم با مسئول موسیقی حرف میزدم

یه خانمی که یه کم نگران به نظر میرسید اومد تو و گفت

ببخشید آقا,این خانم مسنی که همیشه این جا کنار خیابون مینشست کجاست؟

مرده پرسید شما از بستگانشونید؟

نبود....

فقط زنی بود که هر روز از اون جا عبور میکرده

و متوجه بوده

متوجه خانمی که مینشسته اون قسمت

و حالا که چند روزه ندیدتش...نگرانش شده

وقتی این خانمو دیدم,احساس کردم هنوز...آدمای مهربون....وجود دارن

آدمایی که اطرافشونو میبینن

آدمایی که بقیه آدم های اطراف...هرچند کم رنگ....یا حتی بی رنگ براشون ارزش دارن

و همین ها بودن که به شعر بنی آدم اعضای یکدیگرند

معنی میبخشند

و انسانیت ...هنوز نفس میکشد در هوای غبار آلود شهر ما...

هرچند به سختی....

خوشحالم....و باور دارم...حتی اگر اندکی....که زمستان نیست

شاید اخوان اشتباه کرده باشه!

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 17 شهريور 1390برچسب:دوست داشتنی,ساعت 20:17 توسط nastaran|

دنیای این روزهای من....

خیلی شبیه این شعر اخوان ثالثه

گرچه خیلی اهل خوندن شعراش نیستم....اما با این شعر خیلی همزاد پنداری میکنم!

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است.

کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید نتواند

که ره تاریک و لغزان است

جایی که الان هستم.....یعنی مجبورم که باشم,به سبب این که قسمتی از مسیر زندگیمه,

کاملا شبیه فضای این شعره....

هیچ کس به دیگری توجه نداره

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک

و جواب هر لبخندی....نگاهیست عاقل اندر سفیه

نمیدونم چرا....آدمها هرچی بزرگتر میشن...تنها تر میشن

و برای من ...هنوز قابل درک نیست این تنهایی و بی توجهی

حیف آرزوهای کودکی که بزرگ شدن هرچه زودتره....

الانه که میفهمم چرا سهراب گفت

برای خوردن یک سیب چقدر تنهاییم.....

 

نوشته شده در دو شنبه 14 شهريور 1390برچسب:,ساعت 16:3 توسط nastaran|

آری,آری,زندگی زیباست*.

زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست.

گربیفروزیش,رقص شعله اش در بیکران پیداست.

ورنه,خاموش است و خاموشی گناه ماست.

پیرمرد آرام و با لبخند,

کنده ای در کوره ی افسرده جان افکند.

چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو میکرد;

زیر لب آهسته با خود گفت و گو میکرد:

((زندگی را شعله باید برفروزنده;

شعله ها را هیمه سوزنده,

جنگلی هستی تو ای انسان!

جنگل این روییده آزاده,

بی دریغ افکنده بر کوه ها دامن,

آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید,

چشمه ها در سایبان های تو جوشنده,

آفتاب وباد و باران بر سرت افشان,

جان تو خدمتگر آتش.....

سربلند و سبز باش,ای جنگل انسان!))

*این متنه ته یه دفترچه تبلیغاتی بود,زیرش نوشته از منظومه ی آرش کمانگیر(اینم از رسم امانت داری)

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 10 شهريور 1390برچسب:پرسه ی آزادانه,ساعت 15:24 توسط nastaran|

خوب به یاد داشت.....

روز خزان زده ی ابری

دست به دست....

ازکوچه باغ ها....از خاطرات.....از پرسه های تمام و نیمه تمام گذشتند

-زیبا,هوای حوصله ابریست*....

ودست های زیبا.... مثل همیشه گرم گرفتن بود....

 ضیافت قطره ها شروع شد

رقصی تند.......

تورا به میهمانی باران دعوت میکنم...

به جشنی که قطره ها گرفته اند

که دست هایم را بگیری....

و بگذاری خطوط صورتت را از بر کنم........

 

نوشته شده در دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:my heart,ساعت 17:22 توسط nastaran|

چه چیزا!

چه حرفا!

آدم شاخ در میاره,به چه بزرگی!(چه بزرگی؟!)

بعد چند وقت که این لوکس بلاگ پدر آمرزیده به ما اجازه ورود به خونه مونو داده,

مستحضریم که چند تا از آخرین پستام به سرقت رفته!!

کسی میدونه چه خبره؟!

من که سر در نمیارم!

نوشته شده در چهار شنبه 2 شهريور 1390برچسب:پرسه ی آزادانه,ساعت 15:29 توسط nastaran|


آخرين مطالب
» تمام!
» let some body love u
» تاریکی
» شبیه شده ام
» when I was young
» نفر بغل دستی!
» نظریه میدهیم!
» شکمو!
» thanking god
» شلوغ!
» me...
» خوشحال!
» نام دیگر من
» بی ربط!
» life
» قیصر
» so close,no matter how far
» from deep inside
» وقتی نظراتت دوستت غیر فعاله!
» در چنته ی من جز به ندانستن نیست

Design By : Pichak