از خاموشیم کار رسیده است به جان/فریاد,که خاموشی مرا خواهد کشت...
فکر نکنم خیلی بتونم بیامو آپ کنم
به خاطر امتحانا
خدا رو چه دیدی ؟شاید هم شیطون زد پس کله امو اومدم.
به هر حال فعلا
یه کتاب جدید شروع کردم....یه داستان عاشقانه قدیمی!
ویس و رامین!خیــــــــــــــــــــلی قشنگه!
ویژگی خاصی این کتاب اینه که قبل شروع هر فصل یه تحلیل کوتاه یا یه همچین چیزی اولش هست
داستان قشنگیه واقعا ولی الان حس وصفش نیست!
جهانم پر از حرکت است
پر از حیات دوباره ی بهاری
سکوت میکنی
و دیگر صدایی شنیده نمیشود....
به سکوتت جهانم خاموش میشود....
و من در این سکوت..تنها دنبال کلمات رنگ باخته ی تو ام.
سکوتت رنگ را از من میگیرد....نگاهم کن
نگاهم کن که چطورآبی هایم به خاکستری میگراید.....
بعد از مدت ها با همیم
روی یه نیکمت داغون و هر آن ممکنه ریزش کنیم رو زمین
بهت میگم تو شبیه گیگیلی هستی(شل و ول و عشق تکنولوژی)
بهم میگی تو هم شبیه بعبیه هستی که انگلیسی حرف میزد.!انقدر دوسش دااااارم
و من میمانم
که به گوسفند بودنم بخندم یا به لبخندی که با گفتن جمله بعدش میزنی و نگاهم میکنی؟!!!
نگاه کن.....
نگاه کن از تنم چطور رنگ آبی شسته میشود....
و قلبم آرام میگیرد
بی تلاطم در آرامش ابدی فرو میروم.
و شاید روزگاری دلتنگت شوم........
آنگاه که از برم رفته ای
و من تنها به جای خالی ات نگاه میکنم
فکر کنم یک سبد رز سرخ برای پر کردنش کافی باشد.....حداقل امروز.....
کف دستانش چیزی میدرخشید.
یک احساس آبی
دستانش را به سمت دخترک دراز کرد:بیا,تمامش ازآن توست
دل دخترک فرو ریخت....همچون ریزش آبشار
و جنگل چشم هایش درخشید
چشمانش مشرق شد....
صبح در آنها طلوع کرد.....و در قلبش نیز هم.
دستش را دراز کرد
و احساس آبی را در دستان پسر لمس کرد
احساس آبی دریا شد........
دارم آخرین روزای دبیرستانمو میگذرونم.آخرین نفس های پایه ی متوسطه.....
یادمه اون اولا ....روزایی که تازه وارد دبیرستان شده بودم ,مثل اون سالی که تازه وارد راهنمایی شده بودم
یه حس خاصی داشتم
مثل حسی که وقتی سوار ترن هوایی هستی و سر یه شیب تند یه آن ترن مکث میکنه
یه مکث کوتاه و آرامش
و بعد یهو سرازیری توی شیب.....
اما الان یه حس درد عجیبی درست همین وسط قلبم دارم
شاید یه کمش به خاطر جدا شدن از دوستام باشه
یه کمش به خاطر اینه که حس میکنم هیچی شیطونی نکردم انگار
یه بخش اعظمش هم به خاطر اینه که امروز فهمیدم چقدر آدم دورو برم دوست داشتم
ولی هیچ وقت خیلی باهاشون دوست نبودم
چقدر دوسشون دارم.....و چقدر اون ها هم منو دوست دارن!
انگار که من هیچ کسی رو ندیدم........
به اندازه یه دایره المعارف لغت برای دوستای صمیمی ام معنا داشتم
اما .......خودم بی خبر بودم.
حیف....حیف این همه دوستای خوب.......
حیف این همه دلتنگی که تو راهه......
I KNOW THAT YOU ARE NOT ALONE
YOUR EYES TELL YOU ARE ON YOUR OWN
BUT!
STOP STEALING MY HEART AWAY.....
I DONT KHOW WHERE WE ARE GOING.....
I DONT KNOW WHO WE ARE.....
I CAN FEEL YOUR HEART BEAT ......
FEEL YOUR HEART BEAT......
خب مثل اینکه این وبلاگم قرار نیست بمونه واسه مون
ای دی اس المو قطع خواهند کرد
و
وبلاگمو دوست داشتم.....
هنوزم دارم
ولی تو این زمان کوتاه خیلی از چیزایی رو که دوست داشتم از دست دادم
ای دریغا که چه زود لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود.........
همیشه چه زود دیر میشود.....
امروز پس از قرنها رفتم سراغ کتاب خوندن.
انقدر حالم بد بود که فکر کردم تنها کتاب نیمه تموم کیمیا گر که دوست جونم بهم داده بود
میتونه کمکم کنه.کیمیاگر, با اون سبک خاص نوشتاری اش.
تصمیم گرفتم وقتی این کتابو میخونم زیر قسمت های جالبش خط بکشم
حالا میخوام اونا رو بنویسم براتون
سانتیاگو رو که یادتونه؟
یه قسمت کتاب سانتیاگو توی صحراست در مسیرش برای رسیدن به گنج زندگیش:
سانتیاگو به این فکر میکرد که دیگر میشهای او مهم نبودند و او از این فکر دچار غربت نشد.....او میداند که همیشه لحظه ای فرا میرسد که باید رفت
.....پیچ و خمها برای کاروان مهم نبود چون هدف همواره ثابت بود
خداوند اسرار خود را کریمانه به مخلوقاتش آشکار میکند
آخرین قسمت از این کتاب رو برای امروز تقدیم میکنم به یه نفر...
تپه ها با حرکت باد شکل عوض میکنند ولی صحرا همیشه همان طور که بوده میماند.عشق ما هم همینطور است
"مکتوب",اگر من بخشی از افسانه تو باشم,تو باز خواهی گشت.....
امیدوارم کتاب خوناش تفالی به کتاب کیمیا گر اثر پائو لو کوئیلو زده باشن.لینکشو تو پست قبلی کیمیاگر گزاشتم.
حرف های ما ناتمام
همیشه پیش از آنکه فکر کنی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر میشود
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چه زود دیر میشود
قیصر امین پور
نگاه که میکنی ........افسوس که باز وقت رفتن است.......
همیشه چه زود دیر میشود انگار......
و نصیب من از این همه .......تنها دل کندنی ساده است.......
و زندگی توالی همین از دست دادن هاست........
تو بزرگی مثل شکلایی که ابرها میسازن.....
تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون میزنه.....
تو همون خونی که هر لحظه تو رگ های منه.....
متاسفم!
برای خیلی ها
برای آدمی های عقده ای
برای آدمای بیشعور
که هر گندو کثافتی تو زندگیشونه میان و در معرض عموم مطرحش میکنن
متاسفم برای اونایی که
تاسف هم براشون ارزش نداره
متاسفم برای خودمون که فضای اینترنتیمون رو یه مشت احمق نفهم
با چرت و پرتاشون درمورد ....پر میکنن
واقعا که برای همه شون متاسفم......
امیدوارم خدا برای همه شون یه چراغ روشن کنه و آمرزشش رو بر سرشون
مثل کویر فرو بریزه....
Design By : Pichak |