از خاموشیم کار رسیده است به جان/فریاد,که خاموشی مرا خواهد کشت...

دلم خیلی گرفته

انقدر که

دل و دماغ آپ کردن رو هم ندارم...

اه

لعنت به این وقتایی که نمیدونی چه مرگته,لعنت!

نوشته شده در دو شنبه 30 خرداد 1390برچسب:آزادانه,ساعت 10:40 توسط nastaran|

این پست برای توست

تو که از تمام دنیا برایم عزیزتری

و اسمت در خاطرم شبیه لبخندی جاودانه است

سادگیت را  دوست دارم

تک تک لحظه های با تو بودن برایم عزیز است

تمام وقت هایی که دستانت را به من قرض میدادی

کنار هم مینشستیم

تو سکوت بودی و من کلمه

من ذوق کودکانه و تو لبخندی از سر شوق

عزیزترینم

چقدر دوستت دارم....

و این فاصله....ذره ای رنگ از یادت نخواهد زدود....قسم میخورم!

 

نوشته شده در شنبه 28 خرداد 1390برچسب:دوست داشتنی!,ساعت 10:57 توسط nastaran|

زمان خیلی دوری نیست

آنگاه که

هر روزم از تو رنگین کمان بود

و امروز

جایی میان عقربه های زمان گم شده ای.....

نوشته شده در چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:my heart,ساعت 13:1 توسط nastaran|

just a bubble may undrestand the real mean of distroying of dreams

a time when even sos isn`t useful

no one hear it

and you were lost

some where among the stripes

some where among the routine life

..........

just me

alone

 

the past behind

and the future ahead.......

.

.

.

نوشته شده در دو شنبه 23 خرداد 1390برچسب:my heart,ساعت 19:25 توسط nastaran|

آنگاه که سرود سرد مرگ

                  در جهان جاری شد

                                           

                                        گوش بسپار......

                                                 شبیه تپش قلب من است.....

نوشته شده در دو شنبه 23 خرداد 1390برچسب:my heart,ساعت 11:14 توسط nastaran|

چه حالی میده که فقط سه تا امتحانت مونده.....

امروز وقتی رسده بودم به سر چهار راه خونه مون

خیلی شنگول بودم....به قول معروف سرشار از شور جوانی

همین جور که میرفتم یه آهنگ با صدای وحشتناک گیتار برقی تو ذهنم تکرار میشد

your eyes are fixed/your smile is alastice

you give me roses but they`re made of plastic

بعد داشتم به این فکر میکردم که بیام یه پست قروقاط بزارم با اقتباس*از امتحان شیمی

دیگه داشتم میرسیدم به خونه که.....

دیدم پیرزنه نشسته رو زمین

به نظر نمیرسید گدا باشه

وقتی رسیدم کنارش دیدم یه شیشه شربت شکسته .....یه تعداد قرص

وااااای خدا!زمین خورده بود.......هیچ کس هم نگاهش نمیکرد.......

به قیافه اش نگاه کردم

پیر بود....بینهایت پیر....با کبودیایی رو صورتش

به این فکر کردم که یه روز منم این طور میشم

پیر و فرتوت مثل یه کاج کهنسال....

پوکیدگی استخوان.....تحلیل قد ....کمرخمیده....

اون روز اگه من اینطور بخورم زمین کسی هست که بلندم کنه؟

همسرم کجاست؟شاید مرده باشه

بچه هام چی؟.....حتما سرکارن

مثل این پیرزنه........هیچکدومشون حواسشون به مادر پیرشون نیست.....

بدون این که یه لحظه دیگه فکر کنم دستمو دراز کردم به سمتش......

*این کلمه با اقتباس از رو تازه یاد گرفتم

نوشته شده در شنبه 21 خرداد 1390برچسب:دوست داشتنی!,ساعت 13:2 توسط nastaran|

وقتی با تنها چند کلمه

دنیایت رنگ ببازد

لون به لون*

از خاکستری به صورتی های وجودت پیوند بخورد

آنگاه است

که میفهمی از معجزه ی عشق

هر تپش قلب درد ناکی

مثل یک مه خوشایند که تمام فضای فکرت را پر کند

دوست داشتنی است......

*اقتباسی از امتحان عربی امروز....به معنی رنگ به رنگ

نوشته شده در چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:my heart,ساعت 13:48 توسط nastaran|

چشمانت را ببند
نگاه پر ستاره ام را
بروی چشم های بسته ات میگذارم
چشم بگشا....و جهان را از نگاه لبریز از عشق تو در من ببین
نگاهم کن
که چگونه دستانت را به روی قلبم میفشارم
نگاه کن که چه جاودانه دوستت میدارم.......

نوشته شده در پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:دوست داشتنی!,ساعت 17:18 توسط nastaran|

فرهاد عزیز....

با اینکه سالها از آخرین ترانه هاش میگذره چه قشنگ میگه گاهی

 

تو فکر یک سقفم/یه سقف بی روزن

 

یه سقف پا بر جا/ محکم تر از آهن

 

سقفی که تن پوش هراس ما باشه/تو سردی شب ها لباس ما باشه

و بعد صدای پیانو.......همه ی ذهنمو به بازی میگیره....

سقفمون افسوس و افسوس

تن ابر آسمونه

یه افق ...یه بینهایت

کمترین فاصله مونه.........

تو فکر یه سقفم/یه سقف رویایی

سقفی برای ما/حتی مقوایی......

 

نوشته شده در پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:دوست داشتنی!,ساعت 15:58 توسط nastaran|

she fills my heart

with very special things

with angles,songs

with wild imaginings.....

 

 

 

 

نوشته شده در شنبه 7 خرداد 1390برچسب:my heart,ساعت 12:40 توسط nastaran|

روز مادره

یه روزی خیلی برام افتخار آمیز بود که از این نوع.هردو تاشو دارم

حالا کار نداریم که خیلی بهش توجه نمیکردم

روز مادر ...شب یلدا.....عید....جمعه ها....

مثل یه چسب قوی همه رو بهم میچسبوند

مهم نبود که تا دیروز با هم دوست بودیم یا دشمن....در حضورش با همه ی ناتوانیش....دوست بودیم

حرمت بود...احترام بود....و عشق...هرچند کم رنگ...اما بود

یادم میاد که هر سری میگفت چرا زحمت کشیدی؟ من کادو میخوام چکار.....

یادم میاد که وقتی سر یه شکستن ساده ی دست....بعدش عفونت داخلی رفت بیمارستان....آی سیو.دختردایی ام میگفت هر کی میره آی سیو میمیره.وقتی دیدمش گریه ام گرفت

یادم میاد وقتی رفتم بعد مدت ها دیدنش بهم گفت کجا بودی ببینی من مریض شدم....یه سر بهم نزدی

یادم میاد....وقتی مرد....دیگه چیزی نبود درموردش که یادم نیاد......

چقدر حسرت میخورم وقتی به یادش میافتم....ای کاش .....یه کم مهربون تر بودم باهاش

و این جمله ی درد ناک...خیلی آزارم میده

آدما ارزش چیز ها رو وقتی درک میکنن که از دستش میدن......

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 3 خرداد 1390برچسب:آزادانه,ساعت 15:36 توسط nastaran|


آخرين مطالب
» تمام!
» let some body love u
» تاریکی
» شبیه شده ام
» when I was young
» نفر بغل دستی!
» نظریه میدهیم!
» شکمو!
» thanking god
» شلوغ!
» me...
» خوشحال!
» نام دیگر من
» بی ربط!
» life
» قیصر
» so close,no matter how far
» from deep inside
» وقتی نظراتت دوستت غیر فعاله!
» در چنته ی من جز به ندانستن نیست

Design By : Pichak